ونداوندا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

وندا دختر ما

حکایت

1390/5/25 17:48
نویسنده : میترا
846 بازدید
اشتراک گذاری

دخترم به تازگی دارم کتاب مامان ومعنی زندگی اثراروین د. یالوم نویسنده کتاب وقتی نیچه گریست را میخوندم یک حکایتی داخل اون بود گفتم برات بنویسم این کتاب داستانهای کوتاه در خصوص رواندرمانی هست

یکی بود یکی نبود .گرگی بود که حس میکرد فشار زندگی از پا درش آورده است تنها چیزی که می دید توله های گرسنه یک عالمه شکارچی ویک عالمه تله بود تا اینکه یه روز پا به فرار گذاشت تا تنها زندگی کند ناگهان آهنگ دلنشینی به گوشش خورد.آهنگی که یادآور سعادت و آسودگی بود . صدا را دنبال کرد تا به فضای بازی در میانه جنگل رسید و ملخ درشتی دید که بر کنده تو خالی لمیده و آفتاب گرفته و اواز میخواند.

گرگ به ملخ گفت آوازت را به من هم یاد بده جوابی نگرفت چند بار گفت ولی ملخ سکوت کرد تا به قورت دادن تهدیدش کرد ملخ رضایت داد چند بار آهنگ دلنشین را خواند تا گرگ فرا گرفت. گرگ همین جور که آهنگ را زیر لب زمزمه میکرد خواست تا پیش خانواده اش برگردد که ناگهان دسته ای غاز وحشی به پرواز در امدند و حواسش را پرت کردند وقتی دوباره به خود آمد وخواست آوازش را از سر گیرد متوجه شد که فراموشش کرده است .

پس به فضای آفتابی میان جنگل برگشت .ولی حالا دیگر ملخ پوست انداخته بود پوسته خالیش را بر همان کنده تو خالی رها کرده بود تا آفتاب بخورد وخودش بر شاخه درختی نشسته بودگرگ برای اینکه آواز را بری همیشه با خود داشته باشد وقت را تلف نکرد با این خیال که ملخ هنوز در پوسته اش است پوسته را بلعید . در راه برگشت به خانه باز متوجه شد که آهنگ را بلد نیست فهمید با خوردن ملخ آواز یاد نمیگیرد .باید می گذاشت ملخ بیرون بیاید بعد وادارش میکرد آواز یادش بدهد . چاقویی برداشت و شکم خودش را درید تا ملخ را خلاص کند . ولی آنقدر عمیق بریده بود که مرد.

خلاصه اینکه هر کس باید آواز خودش را برای خواندن پیدا کند.niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاطره
25 مرداد 90 18:23
چه داستان قشنگی بود...