وقتي وندا كوچك بود
دخترم الوعده وفا
امروز ميخوام از زماني كه بدنيا اومدي برات تعريف كنم
يكي بود يكي نبود يه ماماني بود كه تو دلش يه ني ني خوشگل داشت مامان ميترا قرار بود 30 شهريور بره بيمارستان لاله تا خانم دكتر سميعي ني ني رو بدنيا بياره ماماني و بابايي خيلي وقت بود اسم ني ني رو انتخاب كرده بودن اونم " وندا " بود يه شب كه بابايي شيفت بود البته صبح فرداش جمعه بود ساعت 5 صبح ميترا ديد كه كيسه كه دور ني نيه و توش آبه پاره شده شبم خونه مامانجون خوابيده بود سروشا هم اونجا بود و تا ساعت 3 بيدار مونده بود ميترا دلش نميومد مامانجونو بيدار كنه ولي چاره اي نبود زنگ زدن خاله سميرا (خاله دكتر اون بنده خدام 2 روز بعد امتحان بورد ) داشت خاله به خانم دكتر سميعي كه از دوستاشه زنگ زد و بابك و سميرا منو سريع رسوندن بيمارستان بابا اميرم سريع خودشو رسوند و منو بردن تو اتاق عمل دخترم اصلا درد نداشتم ولي يه كوچولو ميترسيدم اونم عاديه بالاخره عمله ديگه و بيهوشي كامل بهم دادن اون موقع ساعت 9 بود و همون موقع شما بدنيا تشريف اوردين وقتي تونستم چشمامو باز كنم يكم هنوز دنييا تار بود ولي دنبالت ميگشتم وتو رو كنارم گذاشتن ديدم به به چه دختر نازو خوشگلي هستي
ميخواستم شيرت بدم گفتن شما وقتي بدنيا اومدي خيلي گشنتون بوده بيمارستانم گذاشته بودي رو سرت خودت اومدي شيرت خوردي وقتي من بيهوش بودم ماشااله شما مستقلي
وزن تولدت 3250
قدت 50
كار جالبي كه ميكردي وقتي شير ميخواستي سق ميزدي تا 1 ماه اينجوري بودي
از اولم شبها مي خوابيدي اول مهر نافت افتاد
خيلي خانم بودي وناز تا 2 ماهم خونه مامانجون مونديم آخه خيلي خوش ميگذشت بعد ديگه اومديم خونه خودمون
من وبابا هم خيلي دوست داريم عاشقتيممممممممم
وندا تو بيمارستان روز اول
جوجو وقتي اولين با رفته بود رستوران (شيان)
وندا و راكرش