ونداوندا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

وندا دختر ما

دختر کوچولوی من مریض شده

عسل من پریشب بردمت پارک دم خونه کلی بازی کردی بعد مامانجون اومد دنبالمون رفتیم هفت حوض تا برات کادوی تولد بخره اونجام شما گشنتون بود برات سیب زمینی سرخ کرده خریدم وقتی اومدیم خونه شما گلاب بروت حسابی بالا اوردی من گفتم سر دلت سنگین شده ولی نصف شبم ادامه داشت صبح بردمت دکتر گفت از دندونته البته شما تا دکی رو دیدی یاد اوندفعه افتادی که گوشتو معاینه کرد شروع کردی کلی بازی شبم رفتیم مهمونی انقدر بی حال بودی امروز صبحم باز حالت بد بود ولی خدا رو شکر برات سرم درست میکنم میخوری مامانی من اصلا طاقت مریضی تو رو ندارم حالا هم گلاب بروت بیرون روی هم اضافه شده فکر کنم از این ویروس جدیدا گرفتی خدا بکشه این ویروسای بی ادبو ...
18 شهريور 1390

برای اولین بار به تنهایی ایستادی

دختر قشنگم امروز برای اولین بار بدون اینکه ما بهت کمک کنیم دستتو گذاشتی زمین یا علی گفتی و ایستادی و با خوشحالی دستتاتو بردی بالا و گفتی دس دس ما هم کلی برات دست زدیم امروز عید فطر بود و رفته بودیم خونه  مامان جون من چون اولین عیدی بود که بابا بزرگم به رحمت خدا رفته به تو کلی خوش گذشت از دفعه های پیش خیلی اجتماعی تر شده بودی و با همه ارتباط برقرار می کردی بعدم بلند شدی ایستادی و همه برات دست زدن تو هم خوشت اومد هی پا میشدی میاستادی تا برات دست بزنن بعد رفتیم خونه مامان بابایی اونجام کلی وایسادی و دس دس کردی شیرین زبون من اینم یه عکس قشنگ از تو     ...
9 شهريور 1390

دختر شیطون و دوست داشتنی من

بدون شرح!!!!!!!!           اینم وندا توی پارک ملت رفتیم تاب بازی نمی خواستی بیای پایین وقتی بارون گرفت مجبور شدم به زور بیارمت پایین تو هم بعد از کلی گریه باهام قهر کردی از بغل بابایی بغل من نمیومدی بهمم نگاه نمیکردی کلی ناراحت شدم مامانی دیگه باهام قهر نکنی ها وندا: اگه قول بدی مامان خوبی باشی بذاری تا صبح تاب بخورم مامان: حالا ببینم چی میشه وندا:قهرممممممممم...   ...
7 شهريور 1390

وارد دوازده ماهگی شدی عسلم

عزیزم امروز ١١ ماهت تموم شد خواستم بهت تبریک بگم الان عجله داریم خاله سمیرا می خواد بیاد دنبالمون بریم بیرون بعدا مفصل مینویسم دوستت دارم یه عالمهههههههههه   عزیزم حسابی شیرین شدی تا صدای آهنگ میشنوی شروع می کنی خودتو تکون میدی بهت میگیم دندونت کو خودتو این ریختی میکنی اینجا روی صندلی غذات که خونه مامان جونه نشستی ...
27 مرداد 1390

اندر حکایت کشاورز و شاهین

به نام خدا روزی روزگاری مرد کشاورزی در مزرعه مشغول آبیاری بود.در همان وقت شاهین زیبایی که برای شکار یک خرگوش به زمین نزدیک شده بود، در دامی افتاد که مرد کشاورز برای به دام انداختن  یک گراز وحشی که هر شب مزرعه ی او را لگدمال می کرد،کار گذاشته بود. شاهین بیچاره جیغ می کشید و می خواست  فرار کند اما نمی توانست. مرد کشاورز صدای شاهین  را شنید،به  طرفش آمد و همین که پروبال زیبای او را دید دلش به  رحم آمد و او را آزاد کرد. شاهین آزاد شد و به آسمان پرید و با خودش گفت:« حالا که مرد کشاورز به من رحم کرد و از دام نجاتم داد، من هم روزی محبتش را جبران می کنم.»شاهین  هر روز بالای مزرعه پرواز می کرد و از...
26 مرداد 1390

حکایت

دخترم به تازگی دارم کتاب مامان ومعنی زندگی اثراروین د. یالوم نویسنده کتاب وقتی نیچه گریست را میخوندم یک حکایتی داخل اون بود گفتم برات بنویسم این کتاب داستانهای کوتاه در خصوص رواندرمانی هست یکی بود یکی نبود .گرگی بود که حس میکرد فشار زندگی از پا درش آورده است تنها چیزی که می دید توله های گرسنه یک عالمه شکارچی ویک عالمه تله بود تا اینکه یه روز پا به فرار گذاشت تا تنها زندگی کند ناگهان آهنگ دلنشینی به گوشش خورد.آهنگی که یادآور سعادت و آسودگی بود . صدا را دنبال کرد تا به فضای بازی در میانه جنگل رسید و ملخ درشتی دید که بر کنده تو خالی لمیده و آفتاب گرفته و اواز میخواند. گرگ به ملخ گفت آوازت را به من هم یاد بده جوابی نگرفت چند بار گفت ولی...
25 مرداد 1390

4 دندونه ی من

عزیزترینم ٤تا از دندونات در اومده ٢ تا پایین ٢ تا بالا ولی بالاییات ٢تا سمت راستیات خیلی با مزه شدی عاشق تاب بازی هستی دستتو میگیری به مبل بلند میشی خودتو تکون میدی تا تا می خونی ٤تا بازی رو خیلی دوست داری قایم باشک بازی من قایم میشم تو میای زودی پیدام میکنی تاب بازی کردی دنبال بازی بابایی دنبالت میکنه تو میپری میای تو بغل من یه لیوان بر میداری توش حرف میزنی یا قاب قاب (همون تاب تاب خودمون) میخونی بعد میگیری جلو دهن من که منم بخونم بای بایکردنم یاد گرفتی خیلی قشنگ دستتو تکون میدی وقتی میخوری زمین خیلی کم گریه میکنی لباتو غنچه میکنی میگی اوووخ خیلی نمکدون شدی می خوام بخورمت عسلم راستی یه عروسک برات از هایپر ...
20 مرداد 1390