ونداوندا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

وندا دختر ما

حکایت

دخترم به تازگی دارم کتاب مامان ومعنی زندگی اثراروین د. یالوم نویسنده کتاب وقتی نیچه گریست را میخوندم یک حکایتی داخل اون بود گفتم برات بنویسم این کتاب داستانهای کوتاه در خصوص رواندرمانی هست یکی بود یکی نبود .گرگی بود که حس میکرد فشار زندگی از پا درش آورده است تنها چیزی که می دید توله های گرسنه یک عالمه شکارچی ویک عالمه تله بود تا اینکه یه روز پا به فرار گذاشت تا تنها زندگی کند ناگهان آهنگ دلنشینی به گوشش خورد.آهنگی که یادآور سعادت و آسودگی بود . صدا را دنبال کرد تا به فضای بازی در میانه جنگل رسید و ملخ درشتی دید که بر کنده تو خالی لمیده و آفتاب گرفته و اواز میخواند. گرگ به ملخ گفت آوازت را به من هم یاد بده جوابی نگرفت چند بار گفت ولی...
25 مرداد 1390

4 دندونه ی من

عزیزترینم ٤تا از دندونات در اومده ٢ تا پایین ٢ تا بالا ولی بالاییات ٢تا سمت راستیات خیلی با مزه شدی عاشق تاب بازی هستی دستتو میگیری به مبل بلند میشی خودتو تکون میدی تا تا می خونی ٤تا بازی رو خیلی دوست داری قایم باشک بازی من قایم میشم تو میای زودی پیدام میکنی تاب بازی کردی دنبال بازی بابایی دنبالت میکنه تو میپری میای تو بغل من یه لیوان بر میداری توش حرف میزنی یا قاب قاب (همون تاب تاب خودمون) میخونی بعد میگیری جلو دهن من که منم بخونم بای بایکردنم یاد گرفتی خیلی قشنگ دستتو تکون میدی وقتی میخوری زمین خیلی کم گریه میکنی لباتو غنچه میکنی میگی اوووخ خیلی نمکدون شدی می خوام بخورمت عسلم راستی یه عروسک برات از هایپر ...
20 مرداد 1390

4 دندونه ی من

عزیزترینم ٤تا از دندونات در اومده ٢ تا پایین ٢ تا بالا ولی بالاییات ٢تا سمت راستیات خیلی با مزه شدی عاشق تاب بازی هستی دستتو میگیری به مبل بلند میشی خودتو تکون میدی تا تا می خونی ٤تا بازی رو خیلی دوست داری قایم باشک بازی من قایم میشم تو میای زودی پیدام میکنی تاب بازی کردی دنبال بازی بابایی دنبالت میکنه تو میپری میای تو بغل من یه لیوان بر میداری توش حرف میزنی یا قاب قاب (همون تاب تاب خودمون) میخونی بعد میگیری جلو دهن من که منم بخونم بای بای  کردنم یاد گرفتی خیلی قشنگ دستتو تکون میدی وقتی میخوری زمین خیلی کم گریه میکنی لباتو غنچه میکنی میگی اوووخ خیلی نمکدون شدی می خوام بخورمت عسلم راستی ...
20 مرداد 1390

وقتي وندا كوچك بود

دخترم الوعده وفا امروز ميخوام از زماني كه بدنيا اومدي برات تعريف كنم يكي بود يكي نبود يه ماماني بود كه تو دلش يه ني ني خوشگل داشت مامان ميترا قرار بود 30 شهريور بره بيمارستان لاله تا خانم دكتر سميعي ني ني رو بدنيا بياره ماماني وبابايي خيلي وقت بود اسم ني ني رو انتخاب كرده بودن اونم " وندا " بود يه شب كه بابايي شيفت بود البته صبح فرداش جمعه بود ساعت 5 صبح ميترا ديد كه كيسه كه دور ني نيه و توش آبه پاره شده شبم خونه مامانجون خوابيده بود سروشا هم اونجا بود و تا ساعت 3 بيدار مونده بود ميترا دلش نميومد مامانجونو بيدار كنه ولي چاره اي نبود زنگ زدن خاله سميرا (خاله دكتر اون بنده خدام 2 روز بعد امتحان بورد ) داشت خاله به خانم دكتر سميعي كه از ...
17 مرداد 1390

پسر عمه جون

دخترم دیشب رفتیم خونه عمه تا نی نی رو ببینیم شمام کلی با وسایل و اسباب بازی های پسر عمه بازی کردی اونم همش خواب بود چون خیلی کوچولو بود نشد با هم عکس بگیرید یکم جون بگیره بعد ...
17 مرداد 1390

وقتي وندا كوچك بود

دخترم الوعده وفا امروز ميخوام از زماني كه بدنيا اومدي برات تعريف كنم يكي بود يكي نبود يه ماماني بود كه تو دلش يه ني ني خوشگل داشت مامان ميترا قرار بود 30 شهريور بره بيمارستان لاله تا خانم دكتر سميعي ني ني رو بدنيا بياره ماماني و بابايي خيلي وقت بود اسم ني ني رو انتخاب كرده بودن اونم " وندا " بود يه شب كه بابايي شيفت بود البته صبح فرداش جمعه بود ساعت 5 صبح ميترا ديد كه كيسه كه دور ني نيه و توش آبه پاره شده شبم خونه مامانجون خوابيده بود سروشا هم اونجا بود و تا ساعت 3 بيدار مونده بود ميترا دلش نميومد مامانجونو بيدار كنه ولي چاره اي نبود زنگ زدن خاله سميرا (خاله دكتر اون بنده خدام 2 روز بعد امتحان بورد ) داشت خاله به خانم دكتر سميع...
17 مرداد 1390

پسر عمه جون

دخترم دیشب رفتیم خونه عمه تا نی نی رو ببینیم شمام کلی با وسایل و اسباب بازی های پسر عمه بازی کردی اونم همش خواب بود چون خیلی کوچولو بود نشد با هم عکس بگیرید یکم جون بگیره بعد ...
17 مرداد 1390

تولد پسر عمه جان

نازنینم دیروز پسر عمه پرستو تو بیمارستان عرفان با وزن ٣٣٥٠و قد ٥٥به دنیا اومد بزودی با عکسها و اخبار جدید بر میگردم. شایدم به گذشته بر گشتم و از روزی که تو عزیز دلو خدا به من وبابایی هدیه داد گفتم اگه شما اجازه بفرمایید پا کامپیوتر بشینم ...
15 مرداد 1390

تولد پسر عمه جان

نازنینم دیروز پسر عمه پرستو تو بیمارستان عرفان با وزن ٣٣٥٠و قد ٥٥ به دنیا اومد بزودی با عکسها و اخبار جدید بر میگردم. شایدم به گذشته بر گشتم و از روزی که تو عزیز دلو خدا به من وبابایی هدیه داد گفتم اگه شما اجازه بفرمایید پا کامپیوتر بشینم   ...
15 مرداد 1390